2014/08/07

#1409

به احترام پدر، خبر... دار...



امروز می‌شود دو سال که بهم خبر دادند که پدرت رفته. من هنوز بعد از دو سال به این جرأت نرسیده‌ام که جزییاتش را از کسی بپرسم. اصلاً مگر دانستن جزییاتش لازم است؟ آوار سرت خراب می‌شود که پدرت رفته. چه چیز دیگری را می‌خواهی بدانی؟ نشسته بودم سر جایم که آقای اسدی زنگ زدند که آب دستت است بگذار زمین، بیا که کارت داریم. صحبت از یک پروژه‌ی کاری می‌کند: امروز هر جوری که هست خودت را برسان. بد قولم و آقای اسدی چند بار دیگر تلفن می‌زند تا مطمئن بشود که می‌آیم. توی راه خانم امیری تلفن می‌زند: کجایی بچه؟ -توی قطار. مطمئن می‌شود که دارم می‌آیم و چندتا شوخی می‌کند و قطع می‌کند. صدای خانم امیری چرا اینطوری بود؟ لابد دوباره بچه‌ها اذیتش کرده‌اند.

فکر می‌کنم همان‌قدری که ما خودمان را آماده می‌کنیم برای شنیدن خبرهای "رفتن"، اطرافیان و نزدیکان و "بزرگترها"یمان هم خودشان را برای اعلام این خبرها به ما آماده می‌کنند. و هر چقدر که ما شکست می‌خوریم برای آماده‌ شدن شنیدن خبر رفتن، آنها هم ناموفق هستند در رساندن این خبرها. چقدر برای هر دوی ما کار سختی هست. انگار نه ما می‌خواهیم هیچ‌وقت آمادگی شنیدن این "واقعیت" را داشته باشیم نه آن‌ها می‌خواهند اینقدر دل‌شان را نادیده بگیرند که بتوانند به همین راحتی‌ها چنین خبرهایی را به ما بدهند.

وارد خانه می‌شوم. آرش بهمنی و همسرش هم آنجا نشسته‌اند. شوخی می‌کنیم و می‌رویم آشپزخانه که سیگار بکشیم. همان‌جایی که کیهان بهش می‌گفت "تحریریه روزآنلاین". خانم امیری تلفن به دست می‌آیند. گوشی را به من می‌دهند. یادم نمی‌آید، یکی از بستگان بود. تلفن "تحریریه روزآنلاین" را از کجا آورده‌اند؟ همه چیز قبلاً هماهنگ شده بود. خانم امیری نتوانسته بود خبر را مستقیم بمن بدهد. هیچکدام از آن تحریریه کوچک هم نتوانسته بودند. بعدها خود من هم برای یکی دیگر از دوستان در موقعیت مشابه قرار گرفتم و نتوانستم. چقدر خوب است این نتوانستن. چقدر بد است این خبرها...

نشستم کف زمین. تا با مادرم حرف نزدم "نخواستم" که باور کنم. آرش از پشت سر شانه‌های من‌را گرفته بود. می‌دانست پای تلفن دارم چه چیزهایی می‌شنوم. تمام صورتم به یک لحظه چروک شد ولی هر جوری که بود می‌خواستم اصلاً گریه نکنم. نه اینکه ناراحت باشم برای آنجا گریه کردن. اووووه، تا دلت بخواهد ما آنجا اشک‌ها ریخته‌ایم. دلم نمی‌خواست برای پدرم گریه کنم. مطمئن بودم که پدرمهم دلش همینطوری می‌خواست. چشم‌های پر اشک خانم امیری را که دیدم دیگر نشد. گفت تا دلت می‌خواهد گریه کن. آقای اسدی انگار حتی اصلاً نمی‌خواست و دلش را نداشت که این لحظه‌ها را ببیند یا بشنود. قبل‌ترش دیده بودم که به شنیدن خبر "رفتن" یک دوست، چه حالی شده بود.

از فردایش رفقایم آمدند. فکر نکنم پیش هیچکدامشان گریه کرده باشم. کسانی بهم تلفن کردند که هرگز تصورش را هم نمی‌کردم که حتی راضی باشند که اسم من‌را بیاورند. شب قدر بود و در پاریس مراسم گرفته بودند. چقدر پدرم خیلی از حاضرین را می‌شناخت و دورادور دوست‌شان داشت. چقدر دوستی‌های ما فرق کرد بعد از آن ماجرا. یک وقتی هم حس کردم که شاید هم از طرف آن‌ها هیچ فرقی نکرده بود و من تا پیش از آن خودم را آنقدر جدا ازشان می‌دانستم.

نمی‌دانم تا که اینجا هستم چندتای دیگر از این خبرها باید بشنوم. نمی‌دانم خودم باید حامل چندتا از این خبرها باشم. فقط می‌دانم که خیلی سخت است. همین که دوری و دستت کوتاه است، ماجرا را یک‌جور دیگری سخت می‌کند. به این مدت چند دفعه دیده‌ام که کسی از دوستان پدر یا مادرشان را از دست می‌دهند. باور کردنی نیست، تمام رفقای دیگر، همه هم‌درد می‌شوند. برای یک لحظه همه یک درد دارند. شاید بسکه هر روز ته ذهن همه‌مان از رسیدن چنین روزی فرار می‌کنیم و وقتی لاجرم برای رفیقمان اتفاق می‌افتد، از واقعیت نه چندان دور خودمان وحشت‌زده می‌شویم.

وقتی که دوریم، همه می‌گوییم اگر که بودیم... بعد می‌بینیم اگر بودیم هم کاری ازمان برنمی‌آمد، ولی با خودمان ادامه می‌دهیم: اگر که بودیم، لااقل دل‌مان نمی‌سوخت که دیدار آخر را برای همیشه از دست داده‌ایم...