2010/12/17

#859

همه‌ی ما خانواده‌ی شمائیم ؛ بخاطر ما بشکنید اعتصاب را ...


سلام خواهر ، سلام برادر ، سلام پدر . اینروزها که برای گرفتن حق من لبت را بر آب و غذا بسته‌ای احساس شرم و گناه چنان بیخ حلقم را گرفته که از آن هیچ خلاصی ندارم . تو همیشه برای من فداکاری کرده‌ای . همیشه برایم بزرگتری کرده‌ای . امروز هم چنان رفتار می‌کنی که انگار در این حق سلب شده تنهائی . انگار که حق را فقط از تو گرفته‌اند نه من . هر چند که شاید خود من به این مدت طوری رفتار کرده‌ام که انگار هیچ حقی از من سلب و ضایع نشده . همین عاشورائی که گذشت می‌شود یکسال که بجای تلاش برای احقاق حقم فقط نشسته‌ام یقه‌ی رفقای سابق خودم را گرفته‌ام . انگار که همه‌مان دنبال مقصر بگردیم بعد که زورمان به مقصر اصلی نرسید همدیگر را مقصر کنیم .

ولی گاهی یک سیلی از یک بزرگتر چنان آدم را به خودش می‌آورد که هزار سال مکتب به پایش نمی‌رسد . بزرگترها هر وقت که به نزدیکانشان سیلی می‌زنند خودشان بیشتر از همه دردشان می‌آید . خودشان بیشتر رنج می‌کشند که کار برادر و خواهر کوچکتر به کجا کشیده که مگر یک سیلی آنها را به خود بیاورد . گاهی پیش خودشان فکر می‌کنند که اصلاً شاید تقصیر از خود ما بوده که این خواهر و برادر کوچکترم امروز اینطور شده‌اند . شماها امروز به ما همان سیلی را زدید و خودتان بیشتر دردتان می‌آید . شما آنجا درد کشیدید تا ما اینجا به خودمان بیائیم . بس است دیگر ، از خجالت داریم آب می‌شویم ، بگذارید کمی هم سرمان را بیاوریم بالا ، می‌خواهیم دوباره به صورت شماها نگاه کنیم ...

امروز و دوباره و برای چند صدمین بار شما باز هم برای ما فداکاری کنید . ما در راهمان به کمک و راهنمائی و دستگیری شما خیلی احتیاج داریم . ما به سایه‌ی بزرگتری شما بالای سرمان خیلی احتیاج داریم . امروز همینی که شما را ازمان دور کرده‌اند بسمان است . می‌دانم که کوتاه آمدن برایتان کوهی است که کندنش کار هر کسی نیست ولی این فداکاری آخر را هم بخاطر ما بکنید و بخاطر احتیاجی که همه‌مان به برقراری سایه‌تان داریم ...