2009/03/31

و حالا بعد از چهارده سال به وطن برگشتم . حالی دارم نگفتنی ...

...
به این مدت هر بار که چیزی می نوشتم آنرا با "سلام ایران" به صفحه میفرستادم . به این مدت هر بار با خودم جستجوی وقتی را میکردم که اینجا باشم و برای اینجا بنویسم نه آنجا و برای اینجا . فرق اینجا و آنجا را هنوز نرسیده بسختی فهمیدم . فقط باید از ایران دور باشید تا بوی ایران نرسیده مستتان بکند . از تجربه های غربت نشینی این بزرگترین تجربه اش بود و عجیب که بعد از ترک غربت بدست آمد . امروز دلم میخواهد اینجا و بلند بگویم : سلام ایران ...

و به این مدت نگوئید که با شما صادق نبوده ام . اینکه شاید فکر میکرده اید که من همینجا و نزدیکم . شما بهتر از من میدانید که وقتی آدم وارد بازی بشود باید قواعد بازی را هم رعایت بکند . من با تمام وجود میخواستم که برگردم و این تنها ناگفته ی این زمان من بود . گرچه که خیلی وقتها و خیلیها را میدیدم و می شنیدم و میخواندم که میگفتند علیرضا و اینطور که حرف میزند عمراً در ایران باشد . امروز خودم به شما میگویم که تمام آنروزها علیرضا همیشه دلش میخواست که عمراً در ایران باشد ...

و اینطور حرف زدنها و آنطور نوشتنهای این روزگار گذشته را حالا خودم هم نمی پسندم و به عقل نمیدانم . اینرا خودم از قبل میگویم که کسی بعد نیاید بگوید حالا که برگشته ایران پرهیز میکند . خودم به شما میگویم که پرهیز میکنم چون میخواهم اینجا بمانم . اینجا ایران است وطن من . به همین جهت تمام پستهای قبل تمام صفحاتم را برداشتم . بگذارید اصلاً حرف آخر را اول بزنم : از نوشتن تمامشان پشیمانم . دوباره خواهم نوشت و با همان شدت . ولی جور دیگر . جوری که با بودنم در ایران جور باشد ...
.
و امروز از اینجا و از همین نزدیکی به شما و ایران میگویم سلام . سلام ایران ، سلام ایرانی ، دلم تنگتان شده بود ...
.
حرفهای زیاد دیگری هم هست که بعد خواهم گفت ...